معنی قافله سفری

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

سفری

(صفت) منسوب به سفر: لوازم سفری، عازم سفر مسافر: هزار مرد سفری گشتند.


قافله دار

(صفت) رئیس قافله قافله سالار.

لغت نامه دهخدا

سفری

سفری. [س َ ف َ] (ص نسبی) سفرکننده. مسافر:
منزل تست جهان ای سفری جان عزیز
سفرت سوی سرائیست که آن جای بقاست.
ناصرخسرو.
مرد سفری ز لطف رایش
چون سایه فتاد زیر پایش.
نظامی.
مثال اسب و الاغند مردم سفری
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار.
سعدی.
دل گفت فروکش کنم این شهر ببویش
بی چاره ندانست که یارش سفری بود.
حافظ.
در زلف چین فکند و مرا دل ز دست برد
چون شام بشکند سفری بار میکند.
(از مطلع السعدین).
|| هم سفر:
عشق با من سفری گشت و بماند
مونس من بحضر خسته جگر.
فرخی.
|| مخصوص سفر. موقتی، مقابل دائمی.
- سفری خانه، مجازاً به معنی این جهان:
چون بی بقاست این سفری خانه اندر او
باکی مدار هیچ گرت پشت بی قباست.
ناصرخسرو.


قافله

قافله. [ف ِ ل َ] (ع اِ) کاروان. (مهذب الاسماء) (دهار). قیروان:
سوی او از شاعران وزائران شرق و غرب
قافله درقافله است و کاروان در کاروان.
فرخی.
تا برگرفت قافله از باغ عندلیب
زاغ سیه بباغ درآورد کاروان.
فرخی.
بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله
بی زر زائر تو نرفت ایچ کاروان.
فرخی.
کاروان ظفرو قافله ٔ فتح و مراد
کاروانگاه به صحرای رجای تو کند.
منوچهری.
لشکر پیری فکند و قافله ٔ ذل
ناگه بر ساعدین و گردن من غل.
ناصرخسرو.
مر مرا در میان قافله بود
دوستی مخلص و عزیز و کریم.
ناصرخسرو.
قافله هرگز نخورد و راه نزد باز
باز جهان رهزن است و قافله خوار است.
ناصرخسرو.
در طلب خون من قاعده ها می نهی
در ره امیدمن قافله ها می زنی.
خاقانی.
صد قافله ٔ وفا فروشد
یک منقطع از میان ندیدم.
خاقانی.
روزی میان بادیه بر قافله ی ْ عجم
دست عرب چو غمزه ٔ ترکان سنان کشید.
خاقانی.
قافله ٔ عشق تو میرود اندر جهان
طائفه ٔ عقلها هم به اثر میرود.
خاقانی.
فرض شد این قافله برداشتن
زین بنه بگذشتن و بگذاشتن.
نظامی.
چرخ نه بر بی درمان میزند
قافله ٔ محتشمان میزند.
نظامی.
قافله میشد به کعبه از وله
اقچه بسته شد روان با قافله.
مولوی.
یکی را پسر گم شد از راحله
شبانگه بگردید در قافله.
سعدی (بوستان).
قافله ٔ شب چه شنیدی ز صبح ؟
مرغ سلیمان چه خبر از سبا؟
سعدی.
کاروانی در زمین یونان بزدند... لقمان حکیم اندر آن قافله بود. (گلستان).
- امثال:
این قافله تا به حشر لنگ است.
شریک دزد و رفیق قافله.
همه قافله ٔ پیش و پسیم.
- قافله شد، به معنی «قافله رفت » باشد؛ یعنی سالار رفت که کنایه از فوت شدن پیغمبر باشد صلوات اﷲ علیه. (برهان).
|| کاروان بازآینده از راه حج وجز آن. (مهذب الاسماء). گروه از سفر بازگردنده. (منتهی الارب) (آنندراج). وفد. سیاره: شیادی گیسوان بافت بصورت علویان و با قافله ٔ حجاج به شهری درآمد در هیأت حاجیان. (گلستان). با قافله ٔ حجاز بشهرآمد گفت از حج می آیم. (گلستان). || گروه در سفر رونده از روی تفأل به رجوع. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، قوافل.


قافله دار

قافله دار. [ف ِ ل َ / ل ِ] (نف مرکب) قافله دارنده. سالار قافله.


قافله باشی

قافله باشی. [ف ِ ل َ / ل ِ] (ص مرکب، اِ مرکب) کاروان سالار. قافله سالار. (آنندراج). سردار قافله. (آنندراج).

فارسی به عربی

قافله

قافله


سفری

رحله الصید، نقال

فرهنگ معین

قافله

(فِ لَ یا لِ) [ع. قافله] (اِ.) کاروان. ج. قوافل.


سفری

لوازم سفر، مسافر، شاعرانی که در لشکر - کشی ها پادشاه را همراهی می کردند. [خوانش: (سَ فَ) [ع - فا.] (ص نسب.)]

تعبیر خواب

قافله

اگر به خواب بیند که با قافله در راه بود، دلیل منفعت است اگر مصلح است، دلیل زحمت است، اگر مفسد است، دلیل خیر است. اگر دید در قافله سوار بود، دلیل که به مراد برسد، اما اگر پیاده بود و مفلس تاویلش به خلاف این است. - محمد بن سیرین

اگر بیند قافله به سوی خانه رفت، دلیل که کار بسته به وی گشاده شود. اگر به خلاف این بیند به خلاف است - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

مترادف و متضاد زبان فارسی

سفری

مربوط به سفر، مسافر، سفرکرده، عازم، جنین، نوزاد

فارسی به آلمانی

سفری

Safari [noun]

معادل ابجد

قافله سفری

566

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری